آقای میلانی ادامه داد: «آخرین باری که رفتم به اون مسجد، فقط چندتا پیرزن برای نمازجماعت آمده بودند. امروز شنیدم زنهای بی حجاب کارمندهای راه آهن رو هم به مسجد کشوندی.آره؟»
اشرف سرش پایین بود: «لطف خداست آقا. اول که رفتم خیلی خلوت بود کم کم تا روز آخر دیگه جا برای نشستن نبود. همه جور آدم میاومد…» و به یاد آورد زنهایی که روزهای اول میآمدند به مسجد، چه ظاهر نامرتبی داشتند. چادر رنگی را میکشیدند روی موهای ژولیده و با دمپایی میدویدند که به نماز اول وقت برسند. بندگان خدا روزهای اول اشرف را با چشمهای گشاد تماشا میکردند. انگار خلقت تازهای دیده بودند. باورشان نمیشد روحانی زن هم وجود داشته باشد. آن هم اینقدر تمیز و مرتب و خوشپوش.