یکی از گامهای بلندی که در جریان انقلاب موجب ریشه کن ساختن حکومت پهلوی شد، حرکت متهورانهی نظامیان نیروی هوایی در ۱۹ بهمن ۱۳۵۷ بود.
یک هفته از ورود امام قدس سره به ایران گذشته بود و هنوز رژیم شاهنشاهی پا بر جا و بختیار مدعی مقاومت در مقابل انقلاب بود، ملت در انتظار وعدهی امام بود که در بهشت زهرا فرمودند: من توی دهن این دولت میزنم…
شایعهی کودتای ارتش، روز به روز فراگیرتر میشد و همه نگران اوضاع و احوال بودند. اگر چه اعتصابات پراکنده در برخی از واحدهای ارتش گسترش و موضوع به روزنامهها نیز کشیده شده بود، اما هنوز مردم، ارتش را در مقابل خود میدیدند و نگران آیندهای مبهم و در هراس از روزی که درگیری نهایی ارتش و مردم بخواهد سرنوشت نهایی انقلاب را رقم بزند، بوده و عدهای هم آمادهی نبرد مسلحانه برای حصول پیروزی نهایی میشدند.
بهترین و عظیمترین کاری که میتوانست روحیهی انقلاب را تقویت کند، مقاومت دولت بختیار را در هم شکند، و مأموریت هایزر را در طراحی کودتای نظامی با شکست مواجه سازد و در نهایت روحیهی معدود نظامیانی را که هنوز انقلاب را باور نکرده بودند درهم شکند، اعلام همبستگی ارتش با ملت بود. مقامات عالی رتبه نظامی به هیچ وجه زیر بار پذیرش انقلاب و اعلام همبستگی با مردم نرفته و هم چنان از دولت بختیار حمایت میکردند.
در این شرایط نظامیان فداکار و متعهد نیروی هوایی به این نتیجه رسیدند که باید دست به کار بزرگیزده و وظیفهی ملی و مذهبی خود را انجام دهند. لذا با یک حرکت متهورانه به سیل خروشان ملت پیوستند و در ۱۹ بهمن ۱۳۵۷ با حضور در اقامتگاه رهبر بزرگ انقلاب اسلامی در مدرسهی علوی سندی از افتخار، حماسه، رشادت و ایمان را در برگهای زرین تاریخ انقلاب اسلامی به ثبت رسانیدند.
در این اثر؛ ماجرای چندین شخصیت از سالهای قبل از انقلاب دنبال میشود و در چندین برش قصه، به روز سرنوشتساز میرسیم و در آن تمام این شخصیتها به یکدیگر میپیوندند تا تاریخ را رقم بزنند.
برشی از کتاب آبی آتشین:
«باور نمی کند اگر به او بگویی که تا چند روز دیگر، وحشت برای همیشه تمام است. باور کردنی هم نیست. مگر هرگز آن پیکرههای برنزین و سنگین و مسین و پولادین برافتادنی بودند؟ همین تمثالهای بیشماری که حالا او هم یکیشان را به خیال خود سپر بلایش کرده و ضامن بقایش، و یکی پس از دیگری علم میشدند. حالا نمیداند که چه قدر آن برج به آسمان سرکشیده که پیش رویش مینشیند، سست و تو خالی است و فرو ریختنی. حالا در دل سیاه شب است و هر چه به سپیده نزدیک میشوی، ظلمت تیرگی بیشتری میگیرد و سرما به جانت مینشیند. باید سحر برسد تا بنگرد و بگرید به شوق, از باور رفتن ضحاک. هنوز، هول سایهها را دارد.»