کتاب «شکار مرغابیها» خاطرات سردار غلامعلی (جواد) نژاداکبر است که در تاریخ ۱۲/۱۲/۶۵ در ادامه عملیات کربلا ۵ در شلمچه به شهادت رسیدند. وی از فرماندهان گردان صاحب الزمان لشکر ۲۵ کربلا بود.
غلامعلی (جواد) نژاداکبر سال ۱۳۴۰ در خانوادهای مذهبی در شهر بابل روستای «بیشه سر» دیده به جهان گشود. دوران دبیرستان او مصادف بود با شروع و اوج انقلاب اسلامی و حضور پررنگ و مؤثر آقاجواد در تشویق جوانان و فرهنگ سازی و تبلیغات و فعالیتهای انقلابی را همهی انقلابیهای شهر دیده و شاهدند. سال ۱۳۵۹ با شروع جنگ تحمیلی، آقاجواد از اولین نفراتی بود که کولهی جنگ را به دوش کشید و راهی مریوان شد. هم زمان در سال ۱۳۶۰ در رشتهی فنی مدرک دیپلمش را اخذ کرد و بعد ازآنبه عضویت سپاه پاسداران شهرستان بابل درآمد و در واحد عملیات مشغول به خدمت شد.
دومین اعزام آن شهید بزرگوار در سال ۱۳۶۱ و حضور در عملیاتهای طریق القدس، بیت المقدس، فت حالمبین، والفجر ۸ و کربلای ۵ بوده است. او در سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و ثمرهی آن دو فرزند به نام های کمیل و فاطمه بوده است. آقاجواد در منطقهی هورالعظیم از ناحیه شکم به شدت مجروح شد و پس از چند ماه استراحت، دوباره به مناطق درگیر جنگ بازگشت و این بار خدمت را در قالب فرماندهی گردان مسلم و سپس فرماندهی گردان صاحب الزمان(عج) و بعد، جانشینی تیپ ادامه داد. تا اینکه آقاجواد در ادامهی عملیات عظیم و مهیب کربلای ۵ به تاریخ ۱۲ اسفند ۱۳۶۵ در منطقهی شلمچه به هم رزمان شهیدش پیوست.
برشی از کتاب:
«بچهها مرغابیها را پوست کندند و پیرمرد به سبک شمالیها، مرغ را بار گذاشت و انار ملس ساوه را قاطی کرد و ما هم نشستیم و به گپ وگفت و خاطرات شکارهایمان پرداختیم. همه منتظر پختن شکارمان بودیم تا دلی از عزا دربیاوریم. پیرمرد شهردار، برای همه در ظروف ملامین رنگ پریده و تار، سهمیهها را تعیین و تقسیم کرد و هیچ کداممان سر هوش نبودیم و با برنج دمپختی پیرمرد که خیلی هم کاربلد بود، غذای خانه را در منطقۀ جنگی خوردیم. در این میان چشمان هرکدام ما به بشقاب آقاجواد بود که دست نخورده باقی مانده بود.
پرسیدیم: «جواد آقا! چرا نمیخورید؟ »
اما ایشان، مقداری نان خشک و نمک و پیاز خورد و دست آخر بشقاب خودشرا با پشت دست به وسط سفره هل داد و گفت: «من از این نمی خورم.»
من و آقا جواد، هرازگاهی قدم می زدیم و او تجارب و نحوۀ برخورد با نیروها را به من متذکر میشد. گفتم حتماً امشب هم حس صحبت دارد که می خواهد گپ وگفت داشته باشیم. همین طور که پنجۀ دست من را میفشرد، لای گلهایچسبنده، قدم برداشتیم. صدای دل کندن پوتین از دل گل هم شنیدنی بود و او شروع به صحبت کرد: «خب! آقا شیخ! امروز از شکار پرندهها حال کردید؟»
قهقههای زدم و گفتم: «آررره!! کیف کردم، کاش میخوردی جواد جان! خیلی خوش مزه بود.» صورت همدیگر را به خوبی نمیدیدیم؛ ولی با لحظه ای مکث به من نگاه کرد و گفت: «جدی؟! » و راه افتادیم و ادامه داد: «شما اولاً که طلبهای و سرباز امام زمان(عج)؛ دوم اینکه فرماندهای. آیا خدا راضی بود که با گلولههای بیت المال، پرندگان بیگناهی رو بکشید که پناه آورده بودند به کنارهی رودخانهای که ما سربازان اسلام مستقر هستیم؟…»